من

من و شهرآرا 

در سال یکهزار و سیصد و پنجاه و هفت در محله‌ی شهرآرای تهران در مجتمع سرسبز ارکیده به دنیا آمدم.

تا یادم می‌آید در آن مجتمع شمشاد و بید مجنون و درخت سیب و گیلاس بود.

آن قدر با پسرهای محل بازی می‌کردم که پدرم نگران بود جنسیت‌ام را فراموش کنم.

عاشق موسیقی بودم چون تفریح خانوادگی‌مان خواندن پدر، رنگ‌گرفتن دایی و رقصیدن ما نوه‌های پنجاه و هفتی بود.

پناه‌گاه و جنگ را خوب به خاطر می‌آورم. حتی بمباران نیروگاه برق در محله‌ی برق آلستومِ تهران و ماندن جنازه‌ی یک مشت دختر بچه زیر آوار را خوب به خاطر دارم.

من و خیابان دریا

نوجوانی‌ام در خیابان دریا گذشت. این روزها نام‌اش تغییر کرده است و به آن بلوار پاک‌نژاد می‌گویند. دوست داشتم به هنرستان تجسمی بروم. پدرم کلی مخالفت کرد و من هم به جهنم هرچه به بشود می‌خوانم و سر از هنرستان بازرگانی درآوردم. هنرستان مدرس در خیابان شریعتی،  بن بست بهار. اما باز فکر و ذکرم هنر بود. تک درس‌ها را تابستان به خیال تغییر رشته ثبت‌نام کردم اما از درس رسم‌فنی یک نمره کم آوردم و مجبور شدم تا دیپلم در هنرستان بازرگانی بمانم. بد هم نشد، تایپ ده انگشتی با ماشین تحریر یاد گرفتم و سرعت تایپ‌ام بالا رفت.

من و محله‌ی دیباجی جنوبی

نزدیک‌های دیپلم به محله‌ی دولت مهاجرت کردیم. این درست زمانی بود که هنر خواندن از سرم پریده بود اما هنر دیگری در وجودم، موج می‌زد. یادگیری زبان و تدریس آن. پس دانشگاه وارد رشته‌ی زبان شدم و درست همان وقت‌ها بود که کمی هوای خانه ابری شد و محاسبات‌م به هم ریخت.

به هرحال بعد از طوفانی بزرگ که در خانه رخ داد کمی کنار مادربزرگ در شرق تهران محله‌ی تهران‌پارس و قنات کوثر روزها را سپری کردم و از آنجا برای ادامه‌ی تحصیل راهی هند شدم. بماند که تا آن زبان آموزش در مهدکودک تنها سرگرمی‌ام بود.

من و هندوستان

در هندوستان وارد رشته‌ی روزنامه‌نگاری شدم. دو کنسرت موسیقی دانشجویی آن جا برگزار کردم. تدریس به دوستان افغان، تاجیک و عرب را تجربه کردم. با فضای روزنامه‌نگاری آشنا شدم و هنوز گوشه‌ی دلم به هنر و سینما تمایل داشتم.

من و تدریس

به ایران که برگشتم در موسسه‌ی آوید تدریس را شروع کردم. اولین شرکتی که برای آموزش کارکنان‌ آن اعزام شدم، سازمان مدیریت صنعتی و بانک اقتصاد نوین بود. بهترین خاطرات‌ام را از سال‌های تدریس در همراه‌ اول و کارخانه‌ی دیزل و مپنا دارم.

من و هنر

نمی‌توانستم دست از هنر و سینما بکشم و این برای‌ام بسیار واضح بود. پس دست به کار شدم و دوره‌ی فیلم‌سازی و بازیگری گذراندم. یک فیلم نیمه بلند و یک فیلم کوتاه کارگردانی کردم. فیلم‌های که داستان‌شان را خودم نوشته ‌بودم. اما جرات نکردم در هیچ جشنواره‌ای شرکت کنم.

بعد از اتمام کار فیلم، متوجه شدم که قاب را خوب نمی‌شناسم و همچنین نیاز هست که روی قلم‌ام کار کنم. تدریس میکردم و کلاس عکاسی می‌رفتم. بعد از چهار سال تمرین عکاسی، می‌توانستم به خودم بگویم که خوب من دیوانه‌ی هنر هستم، اما نه آن قدر دیوانه که یک شاه‌کار خلق کنم و این برای من نقطه‌ی شروع خودسازی بود.

من و علوم‌شناختی

زیاد قضاوت شدم که چرا دست از هنر بر‌نمی‌دارم و به تدریس و زبان نمی‌چسبم. چرا با موسسه‌ی سفیر تمام ساعت‌های‌م را پُر نمی‌کنم.

من هنوز می‌خواستم با هنر و “تعریفی‌از‌خود” کاری بکنم. بعدِ حاد شدنِ مشکلات پدرم؛ با پشتوانه‌ی هنر، زبان و تدریس به علوم شناختی رو آوردم .

من و آنچه به آن اعتقاد دارم.

من معتقدم که تمام تلاش فلسفه و علوم شناختی و هنر در یک جمله خلاصه می‌شود: ” آدمی کیست” و ” چرا نیاز به توقف و مدیریت قضاوت‌های‌اش دارد؟”

من و من‌های‌م

من به اصالت معتقد هستم.

من فهمیده‌ام، مهرطلبی عشق نیست.

من فهمیده‌ام، عشق نوعی مرض است و زورش از دوست داشتن بسیار کم‌تر است.

من به این نتیجه رسیده‌ام آدمی، تشنه‌ی قدرت است و برای رسیدن به آن هرکاری می‌کند.

من رنج را تجربه ‌کرده‌ام.

من می‌دانم که از هرکسی باید انتظاری هرعملی را داشت حتی از خودم.

من فهمیده‌ام، از هیچ‌کس نمی‌شود هیچ انتظاری داشت.

من صدای خوبی دارم و آواز می‌خوانم و این را درباره‌ی خودم از نوجوانی ‌شنیده‌ام.

من فکر می‌کنم؛ خوب می‌نویسم. شاید هم بد می‌نویسم و این توهم من است که می‌توانم نویسنده شوم.

من از رنج آدمی فیلمی خواهم ساخت و فلسفه و علوم‌شناختی و هنر را در آن به تصویر خواهم کشید.

من با زمان، جنگ دارم و احساس می‌کنم مثل یخ در حال آب شدن است.

من مراقبه را تمرین می‌کنم و برخی اوقات، فراموش می‌کنم برای‌ام ضروری است.

من یک توانبخش اهل هنر و علاقمند به علوم شناختی و فلسفه هستم که سعی دارد به یک تراپیست نویسنده تبدیل شود.

من با حیوانات رابطه‌ی خوبی دارم و دو گربه در خانه‌ی‌مان با من زندگی می‌کنند.

من خیلی وقت‌ها مضطرب می‌شوم و فکر می‌کنم از همه چیز عقب هستم.

من نفس‌های عمیق می‌کشم.

من مثل فلامینگو‌های صورتی رنگ به فکر ترک وطن هستم و از این بابت خوشحال نیستم.

من به مراجعه کنندگان‌ام گوش می‌دهم و می‌دانم این تنها چیزی‌ست که آن‌ها می‌خواهند.

من این روزها می‌نویسم و با نوشتن انس گرفته‌ام.

من از تعصب فراری هستم و هر روز از خودم می‌پرسم آیا همین فرار، نوعی تعصب نیست؟

من می‌توانم ادعا کنم، آدمِ صادقی هستم اما در این مورد اغراق نمی‌کنم.

من از مهربانیِ بی‌جا بیزارم.

من این روزها سعی می‌کنم، ارزش آن چه دارم را بیشتر درک کنم.

من چند نفر که شریک رنج‌های‌م بوده‌اند، بخشیده‌ام  و یکی دو نفر هنوز در بایگانی خاطرات‌ام خوابیده‌اند.

من هم اذیت کرده‌ام، هم اذیت شده‌ام و اساسا زندگی جز این نیست.

من درنگ؛ پیش از هر عملی را تمرین می‌کنم و می‌دانم راه درازی در پیش دارم.

من این روزها فلسفه و ادبیات می‌خوانم.

من هنوز از میان‌سالی می‌ترسم.

من از بازی‌های ذهنی آدم‌ها می‌ترسم و علوم شناختی به من کمک می‌کند تا این بازی‌ها را بیشتر بشناسم.

من یک کانال تلگرامی دارم و به آن دل‌بسته‌ام و در آن می‌نویسم.

من آدم‌ها را دوست دارم و از صمیمیت زودهنگام می‌ترسم.

من در حال‌ حل کردن مجهول‌های زندگی‌ام هستم.

من از مسخره‌کردن آدم‌ها خوش‌ام نمی‌آید.

من از آدم‌هایی که زیاد شوخی می‌کنند، فاصله می‌گیرم.

من این روزها پروست می‌خوانم و بعد از به سراغ معرفت‌شناسی خواهم رفت.

من این روزها می‌خواهم بدوم ولی هنوز عملی‌اش نکرده‌ام.

من عاشق رقصیدن هستم.

من یوگا و تایچی کار می‌کنم گرچه از یوگا مدتی‌ست فاصله گرفته‌ام.

من این روز‌ها بیشتر با خانواده‌ام وقت می‌گذرانم.

من خودم را در نوشتن پیدا کردم.

من گاهی از یاد نمی‌برم و می‌دانم که تنها راه چاره‌اش علوم اعصاب  و مراقبه است.

من سینما‌ی آنتونیونی، کوبایاشی، تارکوفسکی، کیشلوفسکی و نولان، برای‌ام سینما را معنا کرده‌است.

من ساز می‌زنم و مدتی‌ست که در صدد خرید پیانو هستم.

من گاهی گریه‌ام می‌گیرد.

من به احمق‌ها احترام می‌گذارم، چون رایگان به من آموزش می‌دهند.

من بعضی اوقات هیجانی می‌شوم و به همه چیز گند می‌زنم.

 من سکوت را ستایش‌ می‌کنم و سخن را به وقت خود بیشتر می‌پسندم.

من از دنیا طلب‌کار نیستم ولی گاهی‌اوقات از آن گله می‌کنم.

من خوشحالی را در چیزهای کوچک جستجو می‌کنم.

من می‌نویسم که خودم را مرور کنم و دیگری را با خود همراه کنم.

من عکاسی می‌کنم و شیفته‌ی رسوخ کردن به روان آدم‌ها در آن خلاء پشت دوربین هستم.

من به لکان و روش‌درمانی او علاقه دارم.

من هستم چون می‌نویسم.