هیچ کس نیست. دقیقا هیچ کس نیست. حتی آن هم که یک روز بود دیگر نیست. همان کسیکه در لحظه های خوشی با هم قرار می گذارید که در درد کشیدنهای هم مرحمی باشید ، کنار هم باشید، دیگر نیست. نه تنها او غایب است بلکه تو هم از خودت غایب هستی. چون اینگونه باید باشد. باید از نبودن شروع شود. چون تنها باید درد کشید. حتی دردی را که هردو طرف برای هم ایجاد کرده اند باید هر کدام از آنها تنها به دوش بکشد. در دالان خودش. دالانی سرد اما پر از تو. پر از وجود خودت و فقط خودت.
هرروز بیشتر می فهمم که هیچ کس نیست. هیچ کس تو را از ورطه ی هولناک بودن رها نمی کند. نه روانکاو ، نه دوست، نه یاری که روزی همه چیزت بوده است. وظیفه ی هیچ کس نیست. پس باید وارد دالان شد همان دالانی که بیشتر شبیه قنات است.
وارد قنات می شوی.قناتی که هیچ نمی دانی چقدر باید در آن راه بروی تا به آب برسی. هی فرو می روی هی بیشتر و بیشتر تا جائیکه کمی از موهای سرت و مقداری از انگشتهایت بیرون می ماند. تا خرخره و آنجا مثل معتادی که به تخت بسته شده، درد کشیدن شروع میشود.
کوله بارت سنگین است و باید تاب بیاوری چون هم درون قنات سرد است و هم هر لحظه ممکن است تا گردن در آب غرق شوی.اگر به آب برسی قسمت خوبش است. اما تصویر آب از دور مشخص است.روزهای اول دندانهایت بهم میخورد در تاریکی و سردی این رنج . روزهای دیگر بوی عرق و گل و لای نیمه های وجودت بالا می زند .
همانطور که افتان و خیزان راه می روی خودت را نگاه می کنی اینقدر کثیف شده ایی که صورتت مشخص نیست. دیوارهای قنات چند بار در روز ریزش می کند و از بیرون تو به لرزه در میایی ناله می کنی، سیگار می کشی، چای داغ ، چای سرد مزه مزه می کنی، تف اش می کنی، می نویسی ، نمی نویسی ، گیج میزنی، دلت برایش تنگ میشود اما هیچ کاری از دستت بر نمیاید.
روانکاو می پرسد چقدر خودت را می بینی؟
چرا این سئوال را از من می پرسی؟ من نمی بینم.من کور بوده ام. هنوز هم چشمانم نمی بیند برای همین درد می کشم.
ترس “اندازه” نبودن، رنجی است که از کودکی با خود میکشم. به آیینه نگاه می کنم و مدام از خودم ایراد می گیرم. به تو نگاه می کنم وجودت را درهاله ایی از ابهام در آینده ایی موهوم متصور شده ایی . به دختر همسایه گوش می دهم در پی رسیدن به رشته ی پزشکی شبها خواب دل و روده اش را می بیند که بیرون ریخته است و در حال جراحی است اما جراح خودش نیست . مشتی دست تا آرنج در امعاء و احشایش فرو رفته و او فقط نظاره میکند.
تو را نگاه می کنم که چگونه تمام نواقص مرا روی میز جراحیت گذاشته ایی و مرا کالبد شکافی می کنی . تنم مثل شیشه روی میز کارت نازک شده است. انگشت در زخمهایم می کنی و می گویی درد دارد؟ برای این است که ناله می کنی؟ کسی مسئولش نیست. درد بکش. به خودم نگاه می کنم قلبم از سینه ام جدا شده و روی گلویم می تپد. هنوز تیغ جراحی در دست توست. موذیانه می خندی از آن خنده هایی که هیچ حسی درش نیست . من اینگونه تعبیر می کنم که تو از گول زدن من مدام به خودت اعتبار می دهی و هوشت را ستایش می کنی . فکر می کنی نمی فهمم. سعی می کنی از گول زدن من لذتی از مدل لذتهای شوالیه های دوران رنسانس را تجربه کنی. من اما سپری هستم که بارها افتاده و برخاسته.
تیغ جراحی را بیشتر در استخوانم فرو میکنی. فقط یک چیز را نمی بینی. تیغت دارد دست خودت را هم کم کم می برد. یکباره، صدای افتادن چیزی روی زمین را میشنوم. دستت قطع شده است . بدن شیشه ایی من هم ترک برداشته است. هرد و ناپدید میشویم تو در غار تنهایی حسرتهایت، من در قنات به آب ننشسته ام.
من در این قنات نقشه ی راهم را گم کرده ام. به آب رسیده ام . اما این آب تنها تا مچ پایم آمده است. موهایم بهم گره خورده اند. بوی خون و گل از تنم می آید. در سرما خوابم برده است. و مردی را می بینم که دارد گورم را می کند. در قبر نگاه میکنم خالی است. به قبرکن نگاه می کنم خودم هستم. اما چشم ندارم. یک حفره درست وسط معده ام درست شده است. باز به قبر نگاه می کنم. می بینم محتویات شکمم را دفن میکنم. چشمهایم هم آن وسط دل و رودها، پلک میزند.خاک رویش می ریزم و دفنش میکنم. بی چشم و دل و روده از قبرستات بیرون میزنم .بیدار میشوم درکمتر از یک ثانیه تمام بدنم را آب می گیرد.
من به آب رسیده ام. تو و دختر همسایه و تمام کسانی که میشناسم، بیرون قنات آب می نوشید . از آب همان قنات درونم.
دیوارها محکم است. خیلی محکم. فقط من خیلی خسته ام. باید استراحت کنم. دیگر سفر در اعماق خشکی تمام شده است. دیگر باید شنا کرد. تو همچنان یک دست نداری. دختر همسایه پزشک شده است با روپوش سیاه.
از مجموعه ی داستانکهایم.
BoJack Horseman: I’m responsible for my own happiness? I can’t even be responsible for my own breakfast!
https://www.quoteambition.com/bojack-horseman-quotes/