من ملقمه‌ایی از انواع هنر‌های آزمایش شده هستم.

دوره‌ی بازیگری دیده‌ام.

دوره‌ی فیلسازی گذرندم و دو فیلم برای اینکه در‌دنیای آماتورها شناخته شوم ساختم.

لیسانس زبان گرفتم و سالها زبان تدریس کردم.

مترجم بوده‌ام وبا سفارت مدتی کار کردم.

کیبورد را به دلیل غیرت پدر و اهمال‌کاری‌های نوجوانی رها کردم.

سه‌تار را دوبار شروع کردم و رها کردم . نه اینکه به گفتن این شکست‌ها افتخار کنم.

همین لحظه که آنها را مرور می‌کنم دهانم خشک می‌شود و تپش قلب می‌گیرم.

قطعا از دید فرهنگ کشوری که در آن زندگی می‌کنم،من یک گنجشک هستم که برسر هرشاخه‌ایی نشسته است و به هر دانه‌ایی نوکی زده است و در هیچ یک از این زمینه‌ها‌«متخصص» نشدم.

  وقتی به زندگی خود نگاه می‌کنم، نمی‌توانم به چیزی افتخار‌کنم. زندگی‌ام مانند لحا

چهل‌تیکه است اما هنوزگرم‌ام می‌‌کند.

اگر‌جایی به آن چند قطره دانستن از سینما نیاز داشتم به آنچه یاد گرفتم رجوع کردم. اگر جایی از سازخواستم چیزی بگویم از تجربه‌ی ساززدن خودم استفاده کردم.

وقتی دلیل شناختی اینگونه بودنم را فهمیدم حدود ده‌ سال این خصیصه را گردن آن اختلال انداختم. اما اخیرا، در آستانه‌ی چهل وپنج سالگی بعد چند خورده شکست و ناکامی و عدم موفقیت فهمیده‌ام، تنها چیزی که به من اجازه نمی‌دهد که ادامه دهم علاوه بر‌دلایل شناختی، فقط فقط ترس است.

ترس از آنچه که اگر کمی فقط کمی تاب بیاورم، شاید اتفاق می‌افتد.

و البته اینجا تقصیر را به گردن چه کسی می شود انداخت؟

هیچ کس.

بخشی شیمیایی مغز است بخش دیگرش عادتی که در پس آن ایجاد می شود. 

و البته گناه بزرگ به گردن ترسیدنمان است.

گاهی ما حتی از موفق شدن هم می‌ترسیم. چون باور کرده‌ایم که نمی‌شود.

چون شدن زجمت دارد. مواجهه به همراه دارد.

‌چون موفقیت نقشه‌ی راه می‌خواهد. پس ترجیح می‌دهم با نشدن کنار بیایم چون به هم عادت کرده‌ایم.

نمی‌گویم خواستن توانستن است!

نه!

می‌گویم خواستن نترسیدن است.

فقط همین.

۰۲/۰۵/۱۶

#ترس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *