گاهی ما آدمها وجودمان مثل پلاستیک است. نه کلکمان کنده میشود نه جذب می شویم.
در طبیعت رها میشویم تا چند صدسال بعد از آن.
شکلمان تغییر نمیکند.اگر حتی سوزانده شویم بویمان نامطبوع و دودمان چشمسوز است.
در زندگیام سه نفر مرا تهدید کردند. هر سه نفر این آدمها خصوصیت ویژه و مشترکی داشتند.
آن ویژگیها از این قرار بودند: هر سه ی این آدمها از ترس من تغذیه میشدند.
هرسهشان با ترساندن من قدرت میگرفتند.
چطور این کاررا میکردند؟ با تهدید.
هر چه بیشتر تهدید میکردند، من بیشتر میترسیدم.
بیشتر به آنچه آنها میخواستند تن میدادم.
این افراد یک ویژگی مشترک دیگری هم داشتند.
هرفعلی ازشان سر میزد به پای من مینوشتند.
از آنچه در عالم دوستی با آنها درمیان میگذاشتم، ماهرانه استفاده میکردند و از ترسی که برمن مستولی میشد، خرکیف میشدند.
هرسه نفرشان از ناراحتیام خوشحال می شدند و اگر آرامشم را از دست میدادم و یا اشکم جاری میشد، از جمله ی ” مظلوم نمایی نکن” یا ای “وای بمیرم ساده”، استفاده می کردند.
هدف این افراد چه بود؟
تسلط بر روح و روانم
تهدیدها چگونه بود؟
نفر اول همخون بود و تهدیدهایش سنتی و جملاتاش اینگونه بود:
دیگر پول نمیدهم، ماشین نمیدهم.
دیگر حق نداری بیرون بروی.
دیگر حق نداری فلان حرف را بزنی.
دیگر اجازه نداری با فلان آدم رفت و آمد کنی.
دیگر نبینم فلان لباس را بپوشی.
جایی که مردها هستند حق نداری باشی.
جایی که زنان چشم و گوش باز هستند حق نداری حضور داشته باشی.
حق نداری بلند بخندی.
حق نداری سیگار بکشی.
نفر اول سیاست دومی را نداشت چون نمی توانست خیلی خودش را به من نزدیک کند و از این بابت همیشه برایم در هیبت یک دشمن خانگی باقی ماند.
نفر دوم مدرن بود و تحصیل کرده دنیا دیده و همخون.
فلسفه خوانده بود.
یک هکر تمام عیار بود و هرچه ابزار برای رسوخ بی اجازه به دنیای یک آدم لازم بود، در اختیار داشت.
از نوجوانی تا بزرگسالی همدم درودلهایم بود.
چون همخون بودیم و محرم، هرگز شک نمیکردم آنچه میگویم یا انجام میدهم، می تواند ابزار کنترلم شود.
روزهای طولانی با این آدم سپری شد تا جایی که من خانم جوانی شدم و پرسشگریهایم شروع شد. نقطهیِ اختلاف من با این آدمِ محرم و همخون از جایی شروع شد که از کارهایش انتقاد کردم. مثلا یک بار خاطرم هست به او گفتم: چرا خودت گاهی دروغ میگویی، درحالی که اینقدر دروغ را تقبیه میکنی؟ چرا در روابط متعدد بودن را تکفیر میکنی در حالی که خودت با این همه آدم ارتباط داری؟ و همین پرسشها، سند قتل مرا را امضا کرد.
تهدیدهایش شروع شد.
فقط یکبار به او گفتم: مثل آن دیگری رفتار میکنی!
عصبانی شد و باز تهدیدم کرد که هرچه ازمن میداند رو میکند.
خشکم زد.
این همان آدم است ؟
تهدیدهایِ کلامی و نوشتاری جَسته گریخته با هر پرسش من، بیشترشد. کار دیگری که بعد از تهدیدها انجام میداد، قشقرق کردن بود. درنتیجه با این جملات سعی میکرد تحریکم کند:توهیچی نیستی. تو دوست داری کسی کنترلت کند. تو میخواهی کسی به تو زور بگوید. تو مکندهیِ انرژی هستی،تو زمان مرا میدزدی. تو مرا رها نمی کنی. تو آدم ضعیفی هستی و باید کسی به تو بگوید چه بکن و چه نکن. حتی ساعت خواب و بیداریام را با ساعت خودش تنظیم می کرد. هروقت دلش می خواست زنگ میزد و اگر من میخواستم با او تماسی داشته باشم، می گفت پیام بزار هروقت آزد بودم تماس میگیرم. روز و شب حرفهایش، ورد زبانم شده بود. فلسفهاش. رفتارش، موسیقیاش. هرچه او بود در من هم شکل گرفته بود.
من به او و کنترلهایش معتاد شده بودم.
چندی پیش که مشغول خواندن بخشهایی از کتاب «سایهیِ پیش از گرگ ومیش» از تیل سوان بودم، دیدم او هم دقیقا این جمله را دربارهی کسی که سالها به او تعرض فیزیکی وروانی کرده است ابراز کرده و وقتی قد کشیده و بزرگتر شده دنبال تایید همان آدم متجاوز بوده است.
یعنی به تایید او و کنترلهایِ آن فرد، اعتیاد پیدا کرده بود.
این اتفاق کمکم داشت در من شکل میگرفت و داشتم شبیه او میشدم.
به هر حال بعد از چند سال از بند اسارتش رها شدم.
اما من چطور این کار را کردم؟
جسارت کردم و مثل خودش به او هشدار دادم که اگر اینگونه رفتار کند، من هم گونهی دیگری از خودم دفاع میکنم.
تمام تنم بعد از گفتن این جمله میلرزید. تا چند وقت تن و بدنم کرخت بود. باورم نمیشد توانستهام از شرش خلاص شوم.
باورم نمیشد، آدمی که مدتها مثل پدر میپرستیدم، مرا گروگانِ خودش کرده است.
تجاوز، آنجا برایم معنی شد.برایم روشن شد که تجاوز تنها فیزیکی نیست.
هرچه سعی می کردم از او دور شوم، این اعتیاد لعنتی نمیگذاشت.
وقتی سعی میکردم چیزی را از او پنهان کنم، او روش جالبی داشت. مدام همه چیز را به پای من مینوشت.
وهمان جملات را دوباره و چندباره تکرار میکرد. یا مسخرهام میکرد. حتی رفت و آمدهایم. کتابهایی که میخواندم، اعتقاداتم را زیر سئوال میبرد.
هربار سعی میکردم جان بگیرم کمی قویتر شوم و از زندانبان فاصله بگیرم، ترسی وحشتناک برمن مستولی میشد و فلجم میکرد. حس میکردم به مرگ تدریجی دچار شدهام.
اگر زنگ نمیزدم کنترلها و بازخواستهایش بیشتر میشد.
یک روز یک دوست به من گفت: اگر این ماجرا را خاتمه ندهی، این اعتیاد از تو یک کنترلگر میسازد. انتخاب با من بود یا باید تبدیل به یک ترسوی بزدل میشدم تا افسارم تا ابد دست او باشد، یا نقطهی پایانی بر این استثمار روانی بگذارم.
اما قسمت دردناک ماجرا این بود:
من به کنترل شدن اعتیاد پیدا کرده بودم. درست مثل یک زندانی که به زندانبانش اعتیاد پیدا میکند. من پنج سال پیش این ماجرا را ختم کردم. وسال گذشته طی مکالمهایی باز جلویش ایستادم. هرچند که هنوز میترسیدم.
اما آسیبش و ته ماندههای آن اعتیاد با من باقی ماند. ناخودآگاهِ من، مرا به سوی آدمهای کنترلگر، همان آدمهایی که از نشانه رفتن ضعفهای من تغذیه میشوند، میکشاند. حتی فهمیدم به این قبیل آدمها گرایش دارم. گرایشی که درنهانترین لایههای وجودم، زندگی میکند.
اما من یک چیز را از خود این آدم یاد گرفتم. سوال پرسیدن و حفظ حریم را.
کنترلگر، سودهایِ زیادی به من رساند.با ترساندن من میل به جراتورزی را در من تقویت کرد.
در واقع خودش با اینکار کلید آزادی را به دستم داد.
ولی من هنوز آزاد نشده بودم. من دربند چیزی به نام تکرارِناخودآگاه بودم. هنوز هم دوست داشتم با آدمهای کنترلگر، ارتباط داشته باشم. من آلوده شده بودم. این را در خود میدیدم که خود به شکل تدریجی و آهسته بخشی از این نظام فکری میشوم.
نفرسوم هم با دونفر قبلی خیلی تفاوتی نداشت با این تفاوت که او یک غریبه بود و من او را آشنا پنداشتم.
و این شروع تکرار ناخودآگاهم بود.
من گناهکار اصلی بودم و متوجه نمیشدم به این اعتیاد در حال دامن زدن هستم. البته این چیزی از مسئولیت آنگونه بودن آن فرد کم نمیکرد.
من اسیر تکرار بودم. تکرارناشی ازفقدانی که ریشهاش به دست من نبود، اما درک نکردن دلیل این تکرار،چیزی بود که مسئولیتش تمام و کمال به گردن من بود. من فقط میخواستم جای خالی را پر کنم.
اعتیادی که این بار انتخابی بود. درست مثل آدمی که به دنبال مواد است. با این تفاوت که این بار ناخودآگاهم برایم انتخاب کرد نه ارتباط نَسَبی و ژنتیک.
اصلا قدرت برای من با بازی اینگونه آدمها معنی پیدا کرده بود. من دوست داشتم وارد بازیشان شوم. بازی بخورم. تاییدشان را بگیرم و بگذارم ازمن تغذیه شوند. همان آدمهایی که از تحقیرمن نیرو می گرفتند را هر روز چاق و فربهتر کنم.
دوباره همان جملات تکرار شد. کمی خفیفتر. کمی ملایم ترو با رنگ و لعاب محبت و عشق اما هستهی مرکزی آن یک چیز بود.
کنترل.
ذکر چند ویژگی مشترک دیگر
پاسخ سرراست نمیدهند.
شما را هروقت خودشان بخواهند به خود نزدیک میکنند چه از لحاظ فیزیکی چه از لحاظ روحی. اصولا رابطه دوطرفه نیست.
هر ادعایی مبنی بر اینکه شما پول و زمان و انرژی گذاشتهاید به در بسته منتهی میشود و او یک کارت دیگر برای بُطلان ادعای شما رو میکند.
هرابراز عشق و محبتی از سوی او فقط به خاطر شما بودهاست نه اینکه او شما را دوست داشته. در صورت اعتراض به اوضاع، میگوید باید خودت را درمان کنی چون دنبال جلب توجه هستی.
باید از او اطاعت کنید. فرقی نمیکند او درست میگوید یا نه. فعل درست انجام میدهد یانه.
فرقی نمیکند فعلش به سود شما باشد یا نه.
مهم این است که آن فعل برای او فقط سودآور باشد.
همه چیز باید آنجور که او میخواهد پیش رود.
مدام توهمِ کنترلشدن دارند و البته به هیچکس این اجازه را نمیدهد، چون فقط او باید کنترل کند.
اگر چیزی بگویی قشقرق شروع میشود. شاید دست روی شما بلند کند یا لگدی و شِی به سمتتان پرتاب کند و دوباره بگوید مثل بختک روی دنیای من افتادهایی، بلند شو. من بخاطر تو با تو هستم. بخاطر تو محبت میکنم و از این دست جملات تا اینگونه به تو احساس شرم دهد و تو خفه شوی و او باز چنبرهاش رامحکمترکند و چاق تر شود و تو نتوانی از او بِکَنی و به روش های مختلف نگهاش داری تا اعتیادت تغذیه شود.
اگر دقت کنید هردو نفر شما به نوعی مریضگونه از یکدیگر تغذیه میشوید.
کنترلگرها، بازیگرهای قابلی هستند. گاهی مثل یک کودک اشک میریزند. من این خصوصیت را در تمام این افراد دیدهام.
اما آن اشکها برای تضعیفِ شما و رئوف شدن شماست.
کنترلگرها ، همدردیشان ضعیف است. هرابراز نیازی از دید آنها نوعی مظلومنمایی و جلبتوجه است.
کنترلگرها مدام وسواس ربوده شدن زمانشان را دارند، برای همین شما را آنوقت که خودشان میخواهند ملاقات میکنند.
کنترلگرها به شما خودشان را نزدیک میکنند تا به تمام لایههای وجودیتان راه پیدا کنند و بعد تیغشان را به همان جا بکشند.
و به او حَرجی نیست چون شما بیمار هستید و نیاز دارید کودکِ درونتان را درمان کنید.
اگر عزم رفتن کنید، او زودتر شروع می کند که: من اصلا رفتهام. تو دست از سر من برنمیداری اما از دور مراقب است ببیند اقدام بعدی تو چیست و باز یک ضربهی دیگر به نقطهی حساس شما که بخشی از عزت نفتستان است، وارد کند تا ضعیف شوید و نتوانید او را ترک کنید و به او التماس کنید بماند و آنوقت او بگوید: باشد اما باید با قوانین من پیش بروی و طوق اسارت را باز به گردنتان بیاندازد.
اگر بتوانید به خودتان کمک کنید تا این مادهی اعتیادآور را از داخل رگهایتان بیرون بکشید و له و لورده خودتان را از چرخه ی کنترلش خارج کنید، آن وقت بازیهای پنهان شروع میشود.
او هرازگاهی از لانهاش مثل مار بیرون میآید و دقیقا سعی میکند از همان موضع که میداند تو آسیبپذیر هستی با پیام، از طریق نوشته یا هر راهی که میتواند روی تو تاثیر بگذارد، سعی میکند تورا به هم بریزد. آشفتهات کند. خشمگینات کند.
وقتی آشفته شدی باز داد سر میدهد: ای داد از روی سینهام بلند شو. نفسم را گرفتی. تو دست از سر من برنمیداری.
هرجا میروم دنبالم هستی. رهایم نمیکنی.
گناه من
ایجاد خلاء ها در زندگی ما دست ما نیست. ما در کودکیمان دستی نداشتهایم. ما از این بابت گناهی نداریم ولی از جایی که میفهمیم باید اقدام کنیم،تعلل توجیه ندارد. این فهمیدن ربط به تکرار این فقدان در زندگیتان دارد. تکرار عنصر مهمی در آگاهی است. تکرار باعث میشود شما پرسش کنید. اگرچه هرچه زودتر بفهمید، بهتر است و از این بابت من شاید خیلی خوشبخت نبودهام. در آغاز، پرسش ها کمی جنبه دلسوزی برای خودتان دارد. از خودتان میپرسید چرا این اتفاقات برای من تکرار میشود؟ بعد از مشاهده ی این تکرار در زندگیتان به تقلا میافتید که کاری کنید.
دقیقا همهچیز از همین جا شروع میشود.پذیرش اینکه روند تغییر کند است کشنده است.هر روز نا امید میشوید زجه میزنید.اما تنها دلخوشیتان این است که در مسیر تغیییر هستید.مدام دلتان میخواهد به اعتیادتان با برگشت به آن رابطه مواد برسانید اما هشیار باشید، این بخشی از چرخهی اعتیاد در شماست.
تنهایی در وجودتان به قلب و روحتان پنجه میکشد اما باید آن را تاب بیاورید.این مادهی سمی باید از وجودتان خارج شود.نباید فراموش کرد آنکه کنترل میکند و آنکه کنترل میشود هردو از یک زخم رنج میبرند.زخمهای درمان نشده. زخمهایی که از ما آدمهای متفاوتی میسازد.یکی تصمیم میگیرد در خود فرو رود. دیگری تصمیم میگیرد به آزار رو آورد. کسی تصمیم می گیرد درانکار فرو رود. دیگری قدم برمیدارد تا پا در راه نهد.
چرا نوشتم؟
این مقاله تمام قد درباره ی زندگی من است. این نوشته قصد این را ندارد تا تصویر قربانی از نویسنده ارائه دهد و خواننده را با خود همراه کند. این مقاله قصدِ جنگیدن با کسی را ندارد اگر هم جنگی در کار باشد نوعی تلاش برای خودسازی است. تنها قصد این نوشته مرور آن چیزی است که برنویسندهی آن رفته است و شجاعتی همراه با ترس در آن نهفته است. تنها جنگ این نوشته عرض اندام تمام قد در برابرِ نظام کنترلگرِ فکر و اندیشه ی آدمهاست.
چه باید کرد؟
این مسئله را در نظر بگیرید که ما همواره در پی پُرکردن جا خالیهای زندگیمان هستیم. هوشیار باشید. تا میتوانید از موقعیتها یادداشت برداری کنید.
به هشدارها توجه کنید. باهوش باشید. نه آن هوشی که ارثی است. منظورم ازهوش، آن درجهایی ازنبوغ شما است که به خواب رفته. آن بخشی از شما که خودش را به خنگی زده است. آن نبوغی که درشما مرده است. هوشی که در شما می تواند گونهایی عمل کند تا برای شناسایی این موقعیتها و اینگونه افراد تنها نیم ساعت وقت نیاز داشته باشید. در این میان اگر باز فردی شبیه فردِ قبلی سر راهتان سبز شد، به خودتان زمان دهید. در استخر رابطه شیرجه نزنید. این شیرجه هربار بخشی از مغز شما را فلج میکتد و این فلج میتواند دوباره اعتماد به نفس شما را زخمی کند.
او دوباره ممکن است برگردد. با تمسخر، با تحقیر، با نشانه رفت میدانید و با سوء استفاده از آنچه نمی دانید.
اما تمام این کارها یک هدف دارد:
تغذیه شدن کنترلگر
ترساندن شما
ایجاد احساس شرم در شما
ضعیف شدنتان و جا زدن در مسیر
چند راهکار
تا می توانید از آدمی که مدام سعی دارد نخ کنترل را بکشد، پرهیز کنید.
دور شوید. دور و دورتر.
مقاوم باشید. فقط نترسید.
اگرجایی هستید که او را میشنوید یا میبینید، از کنارش مانند یک روح گذر کنید.
درست مانند «جان نش» که از تصاویر توهمزایِ خود توانست عبور کند.
بنویسید و از نوشتن نترسید. هرچه دوست دارید بنویسید. نوشتن یکی ازابزارهای خودمشاهدهگری است.حتی اگر شما را تهدید کرد. مسخره کرد، نترسید و باز بنویسید.
مار همیشه منتظر است تا ازلانهاش بیرون بیاید، با حرفهایش با فعلش، با لبخندش با خشماش، شما را تضعیف کند. قدرت شما همین روزها از دل خاکِ وجودتان جوانه میزند. ساده واصیل باشید و با تدبیر، اما ضمیرتان را به خَریت نزنید. احتمالا توی این روزها احساس شرم، حقارت خواهید کرد.
مطمئمن باشید اگر او به سمت شما برگردد باز برای تغذیه شدن است نه برای محبت به شما. شاید خاطرات و حرف ها مستمر در سرتان تکرار شوند،اما فراموش نکنید این ترسها در حکم سَم برای شماست.
تمایلاتان را برای بازگشت به سمت او مدیریت کنید. دسترسیهایتان در شبکههای اجتماعی را محدود کنید. کاری کنید، هیچ اثری از آثارش جلوی چشمتان نباشد. با خودتان با انصاف صحبت کنید. هم خودتان را ببخشید هم او را و تمام این وقایع را روی کاغذ بنویسید. به ذهنیتتان با نشخوار فکری و سرزنشِ خود، خوراک سَمی ندهید. سَمی که شوکران مرگ است، اگر آن را بنوشید کارتان تمام است. یادتان نرود، یک کنترلگر با زهرا امیرابراهیمی چه کرد. اما او دوام آورد. این بلا را نظام کنترلگر سرخوانندهیِ به نام آمریکایی، مایکل جکسون نیز آورد.
کنترل یک نظام فکری است که در فرد، افراد، خانواده، قوم، ایدئولوژی ، حکومت خانه دارد. کنترل، خود یک مکتب فکری و نوعی جهانبینی است. کنترل در روان من، تو، او، استاد، مربی، عاشق، معشوق، دکتر،وزیر، زیست میکند. هرجا در برابرش وا دهید،کارتان تمام است.
هرجا تشنگی آن مواد دوباره سراغتان آمد، شده رگتان را بزنید، با این نظام فکری وارد رابطه نشوید،حتی اگر این نظام فکری از سمت نزدیکترینهای زندگیتان، به شما اعمال شود. به اسم عشق، به اسم علم، به اسم فلسفه، به اسم مذهب، ایدئولوژی، مکتب فکری و تمام این القاب می توانید گول نخورید.
پلاستیک نباشید. مثل شیشه صاف باشید و شفاف اما ضد گلوله. با خودتان با احترام صحبت کنید و مسئولیت این خلاء را بپذیرد.کاری که او با شما کرده را مانند زنگِ هشدار در ذهنتان نگه دارید. هرکتابی را نخوانید. خشمتان را بشناسید و با آن صحبت کنید. نفس بکشید و تمرینهای تمرکزی انجام دهید. خاطراتتان را با بخشیدن خود بالا بیاورید و عبور کنید.
این تنها کاری است که باید انجام دهید.
#کنترلگر