دوسال است، خانهی زبان کوچکی در شهری که زندگی میکنم راه انداختهام. از وقتی بیستساله بودم، این رویا در سرم بود. بالغ بر پانزدهسال سابقهی تدریس داخل کشور و بیرون از آن، این اعتماد به نفس را به من میداد که بخواهم جایگاه و شیوهی خودم را برای آموزش داشته باشم. بعد از چهارسال دوندگی، سال ۱۴۰۰، مجوز راهاندازی گرفتم. بعد شش ماه متوجه شدم، یک جای کار، اشتباه کردهام و آن هم نداشتن تبلیغات درست است.
دست تنها بودم. دبیر و مدیرآموزش، مدیرمالی و همهکاره خودم بودم. تبلیغات بلد نبودم. از پخش تراکت و سرزدن به مدارس شروع کردم. به اکثر ادارات سر زدم و خودم را معرفی کردم. چندنفر دانشجو با من شروع کردند و وسط کار برای امتحانات غیبشان زد و رها کردند.
نمیدانستم بایدچه کنم.
به “چهکنمچهکنم” افتاده بودم.
من و وبسایت وردپرسیام
بعد از این که از هند برگشتم و به علوم شناختی رو آوردم، تصمیم گرفتم برای خودم وبسایت راهاندازی کنم. پارسال این کار را کردم. اما مدام گیج میزدم. اخیرا میفهمم چرا. من همیشه دوست داشتم داستان بنویسم. نوشتن از آنچه یاد میدهم برایام سخت است. با هرصاحب فنی صحبت میکردم، میگفت باید در سایتات از آنچه به حرفهات مربوط میشود، بنویسی. اما من دلم میخواست داستان بنویسم. هنوز هم این ماجرا در ذهنام گیجی عجیبی ایجاد میکند.
من این روزها ادبیات کلاسیک و فلسفه میخوانم. مینویسم و مراجعه کننده میبینم. برایام واضح است که بیشترین تمرکز روزم روی این سه تکلیف است. اما وقتی میخواهم در وبسایتام بنویسم، مثل ماشین هوش مصنوعی مینویسم. هنوز هم نمیدانم، چرا برایام داستان نوشتن راحت است و نوشتن از آن چه آموزش میدهم، تا این حد برایام دشوار است.
یاد جملهی” ما آدمها عاشق داستان هستیم” از وحید رهبانی سر کلاس بازیگری افتادم.
میگفت: ” میدانی چرا مردم کتاب مقدس یا قرآن میخوانند، یا چرا اینقدر به پشت هم حرف زدن، علاقه دارند؟ چون آدمها با داستان و روایت بهتر ارتباط برقرار میکنند”.
این جمله و یادآوریاش برایام تکان دهنده بود.
بخشی از جورچین پیدا شده بود. باید داستان حرفهام و هر آنچه روز به روز برایام اتفاق میافتد را مینوشتم.
یاد همخانهام در کشور هند افتادم. یاد این که برای برگشتن به کشورش یک دلار هم نداشت. وقتی برگشت، بعد از یکسال داستاناش را روایت کرد و هرآنچه میدانست و بلد بود نوشت و کتاباش را چاپ کرد. اخیرا متوجه شدم، کتاباش در آمازون جز کتابهای پرفروش شده و کتاب به چاپ دوم رسیده است.
فهمیدم چرا وقتی به وبسایت میرسم، مثل یک آدم بی جان و روح قفل میشوم. سر کلاس نویسندگی، مدام از خودم میپرسم چطور این آدمها در این قاب کوچک به راحتی تایپ میکنند و مینویسند و من نمیتوانم؟
پاسخ یک چیز بود. هر روزت را روایت کن.
داستان خودت با مغز. داستانهایات با مراجعه کننده را روایت کن. همان مراجعه کنندگانی که مدام از داستانها خستگیهایشان، نتوانستن، مقایسهها و هزاران چیز دیگر برایات میگویند.
فقط روایت کن.
من و خانهی زبان و نویسندگی و فلسفه
امروز در خانهی زبان به تمام شاگردان سال پیشام زنگ زدم. یک از خانوادهها نیم ساعت بعد از تماس من به همراه پسر و همسرش به خانهی زبان آمدند. پدر در یک جمله تمام حرف دلاش را گفت.
” شما کار آموزش را خوب بلد هستید و دانشاش را هم دارید، اما تبلیغات نمیکنید. اینجا را نبندید. خودتان را ارائه کنید”
با خودم عهد کردم. هر روز به دفتر بیایم و داستانهایاش را اینجا بنویسم. خوب، البته که هرروز شاید داستان جذابی نباشد و یا شاید هر روز در وبسایت نوشتن سنگ بزرگی باشد که در ابتدا قطعا نمیتوانم بزنم. اما این خانه که هشتاد چندساله است. این خیابان نارنج بن. پنجرههای چوبی اتاق درس و درهای قدیمی آن. من که سه سال پیش شهرم تهران را به هزار و یک دلیل ترک کردم. همه و همه داستاناند.
داستان روزم این بود. استمرار در داستانگویی. استمرار در ارائهی داشتهها بدون ترس از نشدن. بدون ناامیدی. اگر به بنبست رسیدم، پای آن ننشینم. مشاهدهاش کنم. انگار این دیوار را که راه به جایی ندارد، بار نخست است که میبینم. صدای درون سرم را خاموش کنم. خاموش کردن البته اصلا راحت نیست، شاید بهتر باشد بگویم، شعار نخواهم داد و از درون آرام ادامه میدهم.
اگر دوست دارم از سینما و فلسفه بنویسم. اگر این روزها ادبیات کلاسیک میخوانم، حتما سرنخی در آن از علوم شناختی و اختلال دیده میشود. پس میشود، از عمهی پروست که دچار اختلال وسواس است نوشت. میشود از حافظهی روایی پروست گفت. میشود از اضطرابهایاش نوشت. میشود از داستانهای من با مراجعه کننده گفت و روایت کرد، فلسفه را با تلفیق کرد و به نوشته تبدیلاش کرد.
تمرین هر روز
تصمیمام این است، هر روز اگر به عبارت “چهکنم” رسیدم یک مدت مشاهدهاش کنم. ببینم این عبارت از کجای وجودم و روح و روانام نشآت میگیرد. وقتی مشاهده میکنم، مدام خودم را نمیخورم. درست مثل وقتی که نفس میکشم و حلقهای بین خودم و دنیای بیرون ایجاد میکنم. من تعاریف ذهنام نخواهم بود. من یک متفکر بیاراده که مدام، مغزش مثل جعبه سیاه تصاویر و فکر تولید میکند، نخواهم بود. داستانها را خواهم نوشت، اما درگیر آن نخواهم شد. مثل قصهگویی که از احساساش در همان لحظه برای روایتکردن، استفاده میکند و دیگر داستان حال و هوایاش تنها میمانند و قصهگو عبور میکند.
اگر دکارت میگوید: ” من فکر میکنم پس هستم” شاید بشود اینگونه به او پاسخ داد: ” بیذهنی، بودن واقعیست. کلههای سودازده فسیلی بیش نیستند”
لینک کتابِ دوست عزیزم آملی کَریس
https://www.amazon.com/Synchronicity-Unlock-Your-Divine-Destiny/dp/0692954570