وقتی در جلسهی دیشب به مراجعهکنندگانم گفتم گاهی باید پذیرفت، یک لحظه احساس کردم گرد مرگ در فضا پاشیدهام.
یک نفر اعتراض کرد و بعد از چند لحظه سکوت گفت که پذیرش برای او مساویست با ناتوانی. یعنی چیزی شبیه فلج بودن.
امروز به مفهوم پذیرش فکر میکردم. از خودم بارها پرسیدم که پذیرش برای من آیا رخ داده است و اگر پاسخ آری است مفهوم پذیرش برای من چیست؟
پذیرش برای من هم گاهی فلجکننده است. تمام بدنام کرخت میشود وقتی به نتوانستنهایم فکر میکنم. اما تنها یک فکر نجاتام میدهد. فکر این که لبهی یک پرتگاه ایستادهام و تنها باید با تمام نیرو تمرکز کنم و اگر تمرکزم را از دست بدهم، از آن بالا به پایین پرتاب میشوم.
البته این اتفاق بارها افتاده است. در زندگیام کم اشتباه نکردم. اما پشیمان نیستم چون تنها من میدانم چه از سر گذراندهام. پذیرش برای من به معنای نفس عمیق است. نفسی که همیشه یادت نمیماند از اعماق عضلههای شکمت وارد ریهات کنی، اما میدانی انتخاب این گزینه خود آرامش است.
من پذیرفتهام بیشتر از باقی آدمها باید یاد بگیرم و بیش از باقی آنها باید تلاش کنم.
چهرهی عمیق پذیرش
از زمانی که از خانوادهام جدا شدم و تلاش کردم تنهایی را تجربه کنم متوجه شدم، تنها بودن مفهوم عمیقیست که فرار در آن جایی ندارد.
کمی که پیش رفتم، به مفهومی ژرفتر رسیدم:
تنها بودن و تاب آوردن تنهایی با پذیرشِ خود رابطهی مستقیم دارد.
متوجه شدم پذیرشِ وجود، آدابیست که از کودکی باید به فرزندمان بیاموزیم.
پذیرش از ما شروع نمیشود، از مادر ما و رحماش آغاز میشود.
پذیرش از ارتباط مادر ما با بدناش، زنانگیاش، از ارتباط او با مادرش نشأت میگیرد.
پذیرش یعنی از چالههایی که خانواده برایت کندهاند بیرون بیایی.
سهم وراثتات را بپذیری و بدانی برای تغییر زندگیای که پدر و مادرت برای تو ساختهاند به هرکجایِ این جغرافیا فرار کنی باز به مصیبتِ فقدان دچاری و تنها تو انتخاب میکنی با این فقدان چه باید کرد.
باید خیلی خوشبخت باشی تا فقدان را در خودت ببینی و برایش کاری کنی. اغلب آدمها رویش خاک میریزند و برای همیشه در خودشان دفناش میکنند.
دیشب جملهای تکاندهنده خواندم.
جمله این بود: « کسانی که فقط در خطِ افقیِ زمان گام برمیدارند و در جستجوی معنا به تلاش و کوشش میپردازند، جز به آنچه گذرندگی زمان خوانده میشود به چیز دیگری دست نمییابند»¹
این که ما چگونه سیرِ آگاهی خود را طی میکنیم، بعد از تمام جزع و فزعها به ما بستگی دارد. بخشی از آن انتخاب ما نیست، بله این را میپذیرم. با این حال باید مدام از خود پرسید این دیوِ بزرگِ نارضایتی و حسِ عدمِ کفایت بعد از دستآوردهای بسیار چرا هنوز دست از سرِ ما برنمیدارد؟
این نارضایتی مسئلهایست بسیار پیچیده و با زمان ارتباطی تنگاتنگ دارد.
اما هدف از نوشتن این سطور بحث در بابِ زمان نیست زیرا نویسنده در این وادی بسیار نوپاست.
تنها مسئلهی مهم، پذیرش و تابآوریِ ما در برابر کاستیهای خود و اجدادمان است.
پذیرش رحمی که ما را در خود حمل کردهاست
مادرِ من از زمانی که دیگر در یک خانه باهم نبودیم، هربار به خانهی من میآید خانهام را به میل خودش مرتب میکند.
انصافن هم بسیار خوشسلیقه و خوش ذوق است و وقتی خانه را ترک میکند تا چند روز دلام نمیخواهد هیچ وسیلهای را جا به جا کنم.
من عادت دارم زبالههای تر را در معرضِ نور آفتاب قرار دهم تا خشک شود و شُرابهاش به طبیعت ضرر نزند اما مادرم این منظره ناراحتش میکند.
بلافاصله تا از راه میرسد، پوستِ میوهها و هرچه زبالهی تر محسوب میشود داخل کیسه میریزد و هنگام ترک خانه با خود میبرد.
من عادت دارم کتابهایم را گونهای در کتابخانه بچینم تا بدانم هر روز قرار است سراغ کدام کتاب بروم.
مادرم کتابهای مرا جوری دستکاری میکند که یک دست و به ترتیب قدِ کتاب چیده شود.
نظم ذهنیِ مادرم با نظمِ ذهنی من یا بهتر است بگویم با بینظمیِ ذهنیِ من هماهنگی ندارد.
این موضوع بارها بین من و او جنگهای کوچک و بزرگ راه انداختهاست.
اقرار و پذیرش
مادرم یک بار اعتراف کرد، خیلی چیزها را در من نمیتواند بپذیرد و هرچه سنام بالاتر میرود بیشتر حس میکنم که مادرم در بسیاری از مواقع با این کارها میخواهد من او را بپذیرم.
به بیانی سادهتر او میخواهد، من او را ببینم.
این روزها هنوز وقتی به خانهام میآید، خانه کلا تغییر میکند اما من دیگر کاری به کارش ندارم. فقط از او خواهش کردهام کاری به کارِ کتابها و دستنوشتههایم نداشته باشد.
از لطفی که به من دارد قدردانی میکنم. اما در سرم یک چیز را میدانم. اوهنوز مرا اینگونه که هستم نپذیرفتهاست به همین جهت مدام در پیِ تغییر فضایِ من است.
آیا من طرف مقابل را آن گونه که هست پذیرفتهام و آیا اساسا باید هرچیزی را در نزدیکانمان بپذیریم؟
کاری که سالها در رابطه با آدمها انجام میدادم کاری شبیه کار مادرم بود.
حالا میفهمم، من با تغییر فضای طرف مقابل سعی داشتم او را بپذیرم. هرگز از خودم نپرسیدم من چه چیزی را میتوانم بپذیرم. حتی پیش از این پرسش از خودم نپرسیدم آیا من خود را پذیرفتهام؟
پذیرش ما با التیام زخمهایی که از والدین خود حمل میکنیم شروع میشود. این تفسیرِ من از مشاهداتام است اما به گفتهی دیود هیوم فیلسوف اسکاتلندی، تحلیلهای ما خالی از تجربیاتمان نیست و نمیشود به این سادگی مسائل را به یکدیگر ربط داد. مارتین هایدگر فیسلوف آلمانی دربارهی مواجهه با حقیقت اینگونه بیان میدارد: ” این که فرد چگونه با واقعیت مواجه شود، نوعی انتخاب است”. این همان آزادی است که ما در جبر خود از آن برخورداریم. تنها آزادی که به ما این امکان را میدهد که تغییر را به جبر حاکم تحمیل کنیم.
از این پس بیشتر مشاهده میکنم و کمتر به تحلیل پناه خواهم بُرد. این برای من نوعی پذیرش است.
- معمای زمان و حدوث جهان/ دکتر ابراهیمی دینانی
- Vintage worker
- Florence Owen Thompson/photographed by Dorothea Lange 1936 Immigrant Mother