در جمعی شنیدم فردی چندبار این جمله را تکرار می‌کرد:

«من فلان نویسنده را دوست ندارم و از چشمم افتاده است»

 « آن نوشته‌اش بسیار مقام انسان را پایین می‌آورد»

«این نوشته‌ی آن نویسنده به نظرم اخلاقی نیست»

«بعد از خواندن نوشته‌‌ی او به این نتیجه رسیدم که چقدر دیدش به آدم‌هاسطحی است»

در ابتدای قرن بیستم فیلسوفی انگلیسی با جان ای آیر* مطرح کرد:

« تمام احکام و قضاوت‌‌های اخلاقی بی معنایند و تنها ابراز احساسات گوینده‌ی آن است. این داوری‌ها برمبنای حقایق بیرونی و واقعی نیستند و بیان احساس آن فرد در لحظه است. این نظریه به نظریه‌ی اَه-به‌به* معروف است»

گاهی با این نظریه به شدت موافق هستم. یعنی هیچ نمی‌فهمم  با جهانی که یک نویسنده ترسیم می‌کند و حسی که من از خواندن قصه‌اش می‌گیرم، چطور ‌می‌توانم به این نتیجه برسم که نویسنده‌ی کتاب سطحی است؟

یا مانند یک عاشق که از معشوق خود ناامید شده است بگویم:

«دیگر آن نویسنده را دوست ندارم یا دوست دارم»

پرسش‌م این است:

اساسن چرا باید منِ خواننده فکر‌می‌کنم وظیفه‌ی نویسنده این است گونه‌ای بنویسد تا منِ خواننده او را دوست داشته باشم و این را بخشی از رسالت نویسندگی او بدانم؟

در دید ما ادبیات چه وظیفه‌ای دارد؟

ماریو بارگاس یوسا در کتاب «چرا ادبیات»  می‌نویسد:

«ادبیات از آغاز تا اکنون و تا زمانی که وجود داشته باشد فصل مشترک تجربیات آدمی بوده و خواهد بود و به واسطۀ آن انسانها می توانند یکدیگر را بازشناسند و با یکدیگر گفتگو کنند، و در این میان تفاوت مشاغل، شیوۀ زندگی، موقعیت جغرافیایی و فرهنگی و احوالات شخصی تأثیری ندارد. ادبیات به تک تک افراد با همۀ ویژگی های فردی شان امکان داده از تاریخ فراتر بروند»

با این تعریف شاید بد نباشد به این موضوع دوباره فکر کنیم که ادبیات قصدش این نیست از کسی توجه بگیرد، عده‌ای را با خود دوست کند و دشمنی عده‌ای دیگر را برانگیزد.

 یکی دیگر از ویژگی‌هایی که از ادبیات می‌توان آموخت، مشاهده‌گری است. هرکتاب و نویسنده‌ای داستانی را نقل می‌کند بی آن که قضاوتی صورت گیرد. البته هستند افرادی که سفارشی بر ضد یا به نفع حزبی خاص می‌نویسند، اما گمان نمی‌کنم هدف ادبیات برانگیختن حس دشمنی یا دوستی در افراد باشد.

ادبیات بیش از هر چیز به تصویر کشیدن تجربیات افراد با قومیت‌ها و فرهنگ‌های گوناگون است. تجربه‌ی فرد در هرگوشه‌ای از دنیا، تجربه‌ای‌ست که می‌تواند برای فردی دیگر در نقطه‌ی دیگر زمین جذاب و شنیدنی باشد.

ادبیات از شما می‌خواهید داستان آدم‌ها را بشنوید. با داستان آن‌ها همراه شوید برای این که بدانید بسیار از صفت‌ها در انسان در هرنقطه‌ای از جهان هستی مشترک است. ادبیات خصائل انسانی را گونه‌ای با داستان‌گویی به تصویر می‌کشد، تا به ما بفهماند در این نبرد تنها نیستیم.

چگونه بخوانیم؟

خواندن ادبیات، تمرین مشاهده است. به عنوان خواننده‌ی ادبیات داستانی یا ادبیات کلاسیک اولین درسی که می‌توانید از خواندن بیاموزید، خاموش کردن ذهن قضاوت‌گر است. بله کار سختی است و در اغلب اوقات کاری‌ست نشدنی. اما همین که به احساستان در لحظه آگاه شوید و هیجان‌تان که برگرفته از نوع پرورش و آسیب‌های شماست به نویسنده و داستانی که او خلق کرده نسبت ندهید، قدم بزرگی برداشته‌اید.

بگذارید داستان در شما ته‌نشین شود. بگذارید داستان با شما همراه شود. ادبیات مانند جلسات تراپی اثر‌گذار است اما تاثیر آن بیشتر اوقات، بیرون از اتاق درمان اتفاق می‌افتد.

ادبیات هم این‌گونه است. وقتی داستان تمام می‌شود، ماجرا در شما آغاز می‌شود. اگر شما مدام  داستان را با احساستان قضاوت کنید و یا بخواهید شخصیت نویسنده را برمبنای قصه‌اش نشانه روید،ادبیات تاثیری روی شما نخواهد داشت.

به آنچه می‌خوانید زمان دهید. حتی اگر نوشته با عقاید و باورهای شما هماهنگی نداشت و شما را بهم ریخت، بگذارید این اتفاق بیفتد.

بیایید صادقانه نگاه کنیم. آیا ما در خانه‌های‌مان گاهی باهم شوخی نمی‌کنیم؟

با یکدیگر دعوای‌مان نمی‌شود؟

به هم فحش نمی‌دهیم؟

در مستراح خانه اجابت مزاج نمی‌کنیم؟

شاید بهتر باشد این‌گونه بپرسم:

شما نمی‌شاشید؟

سکس نمی‌کنید؟

همین لحظه خواننده می‌تواند برای من حکم صادر کند که من بی‌تربیت و بی‌اخلاق هستم. اما اهمیتی ندارد. چون پاسخ تمام پرسش‌های بالا آری است.

ما با تمام این افعال زندگی می‌کنیم و اگر نویسنده‌ای بخواهد روی تمام این پرسش‌ها پرده‌ی انکار بکشد و نوشته‌ی مرا به خاطر نوشتن این  جملات، برای همیشه کنار بگذارد و دیگر نخواند، ترجیح می‌دهم این اتفاق بیفتد.

ابرازهای اخلاقی شما، تجربیات شخص شما هستند نه کس دیگر. جمله‌ی این حرف زشت است یا آن کار در داستان اخلاقی نیست تنها یک گزاره است و با دنیای واقعی هم‎‌خوانی ندارد.

پس سعی نکنید تجربه‌ای که تنها از آن شماست به جهان بیرون از خود نسبت دهید. از موجود دوپا هرچیزی امکان دارد سر بزند. اگر نویسنده تصمیم می‌گیرد رذائل یا به گمان خواننده فضائل را بنویسد برای این است که شما مشاهده کنید و آگاه شوید که این هم بخشی از آدم بودن است.

خواندن نوعی مشاهده‌گری است، تمرین‌ش کنید. از اصحاب اَ و به  نباشید. هیجان سلطان مغز است اما زودگذر است.

نویسنده وظیفه‌ای در برابر هیجانات آدم‌ها ندارد. نویسنده می‌نویسد،ح چون توانایی نوشتن را در خود ایجاد کرده‌ست. خواننده انتخاب می‌کند که را بخواند و سراغ نوشته‌های چه کسی هرگز نرود.

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *