عصبانیم.
عصبانی است.
از اینکه در گرهیی به نام بحث افتاده است.
مادرانی خسته. مادرانی که خودشان را دوست ندارند و میخواهند خودشان را به دیگری ثابت کنند.
مادرانی که در در درون او، من و ما زنده میشوند. مادرانی که از خودشان راضی نیستند و نارضایتی را مثل بیماری مسری به فرزند منتقل میکنند.
یک لحظه صبر کن.
یک لحظه صبر میکند و با خود فکر میکند که تا کی واقعا میشود مادرها را مقصر دانست.
پس سکوت میکند و نفسی میکشد.
صبح با گلودرد از جا بلند میشود. با گروه همخوانی میکند و یوگا را به خودشان محول میکند. دوستی به او پیشنهاد میدهد که مقالهاش را ادیت کند و برای به اشتراکگذاری بفرستد.
دیروز به ادیت ترجمه و تدریس به دو شاگرد نه ساله گذشت. فقط یادداشتهای شخصیش را تکمیل میکند و نمیتواند در کانال و وبسایت بنویسد.
مادر یکی از شاگردانش به تمرکز نداشتن فرزندش اعتراف میکند و او که از قبل به این موضوع پیبرده، سعی میکند دربارهی اختلال بیشفعالی به مادر کودک آگاهی دهد. مادر اشک در چشمانش جمع میشود و او به مادر توضیح میدهد که این اختلال ریشهی ژنتیک دارد و میشود مدیریتش کرد.
با مادر خستهاش سر زمان انجام کاری جروبحث میکند و کمی میفهمد دارد ترمز میبرد و به بحث خاتمه میدهد. به خوابی که دیدهست فکر میکند.
دکتر دینانی را در خواب میبیند که در کوچهایی پیچ در پیچ راه میرود و گیاهی را میکَند. بوی نامطبوع در کوچه پیچیده است.
باران میبرد. با امیر و محمد تلفظ کار میکند. شب ساعت نه به منزل برمیگردد. به گربهها غذا میدهد.
قرار کاری آنلاینش به هم میخورد و ساعت ۲۳:۴۵ به رختخواب میرود. اما قبل از خواب از پروست میخواند. به مادرش تلفن میزند و وسط کار شارژش تمام میشود. گوشی را شارژ میکند باز صدای زنی آنور خط میگوید که موجودی کافی نمیباشد. تعجب میکند و میفهمد برای مادرش به جای خوش شارژ خریده است.
از واژهی باشد، نمیباشد متنفر است. یاد فروشندهایی در مترو میافتد. وارد کابین میشود و میگوید:
«جوراب نانو و گیاهی داریم جفتی ۲۵ هزار تومان»
همه او را نگاه میکنند.
ادامه میدهد:
«میباشد.»
همه میخندند و او جورابهایش را با این نبوغ میفروشد. همین واژهایی که او از آن فراری است، موجب فروش کالای آقای فروشنده میشود.
و او با کلمهی روز که خشم است به خواب میرود.
۹ بهمنماه ۰۲
امروز هم ساعت ۸:۴۵ بیدار میشود. کلاس یوگا شروع میشود و او یوگا میکند. این روزها احساس میکند بیانرژی است. بعد از کلاس صبحانه برای خودش پنکیک درست میکند. شاید هم بهتر باشد بگوید کیک تابهایی برای خودش درست میکند. ولی توفیری نمیکند. بعد از آن کمی با گربهها بازی میکند و بلافاصله مراجعه کننده دارد. با او حرف میزند.
مینویسد. صدای باران میآید. سرد است. اما دوست دارد یخ کند. پنجره را باز میکند و باد زوزهکشان وارد میشود. او مینویسد. باز سعی میکند با مادر سر زمان انجام کاری به توافق برسد، نمیشود.
دیوان حسین منزوی را باز میکند. رضا همیشه معتقد بود حسین منزوی شبیه باباست و البته بود. الان هیچکدامشان نیستند و چه سرنوشت شبیه بهمی داشتند هردو.
دست و رو در آب جوترکردنم، گیرم زناچاری است
من بخواهم یا نخواهم، جویبار زندگی جاری است
از دلم میپرسم: آیا همچنان از عشق ناچاری؟
من تپشهای دلم را میشناسم، پاسخش آری است
هیمهای دیگر درون آتشت میافکنم ای عشق
تا ببینم همچنان فرو فروغت رو به بسیاری است
هیمه انداختن. هیمهخانه
دوست دارد این واژه را.
هیمه: هیزوم
آنچه ما به دامن خود میاندازیم یا به زندگی دیگری.
از خودش میپرسد آیا در این هفته میل به آتشافروزی و دامن زدن به آتش افکار فرسوده داشته است؟
فکر میکند میبیند، هیمهدانش این هفته چندان پر نیست و خوشحال میشود.
ساعت ۱۴:۳۹
به سراغ باقی روز میرود.
۱۰ بهمن ۰۲