فروید چهار مکانیسم برای رویا در سال ۱۸۹۹ دریکی از مهمترین کتابهایش «تفسیر رویا» مطرح میکند. یکی از بخشهای مهم این چهار مکانیسم، فشردگیِ* رویاست.
فشردگی یا تراکم به این معنی است که تصویر یا نمادی که فرد در خواب میبیند تنها شکل فشردهی احساس، اضطراب، ترس و وحشتی است که بینندهی خواب تجربه کرده است. تمام احساسات ، ترسها و اضطرابها در غالب یک ایده، تصویر و فرد یا نماد در خواب فشرده شده و فرد آن را در خواب میبیند که بخشی از کل چیزی است که او تجربه میکند.
اگر در خواب ببینید، کسی شما را میدزد، آنچه میبینید بخشی از ترس و اضطرابی است که در جهان بیداری آن را تجربه کردهاید.
این دقیقا حسی است که شخصیت داستانِ یک دایره چرکین شده،
تنها بخشی از آن را در رویا تجربه میکند.
داستان امیر با یک رویا شروع میشود. او در رویایش دختری را با چشمبند و دستان طنابپیچ در اتاقی محبوس میبیند. اما انگار پیش از محبوس شدن، مدت زیادی است که در صحرایی خشک و برهوت با پاهای برهنه دویده است:
« لبانش خشک شده، گونههایش ترک خورده است.»
این فضایی است که داستان در آن آغاز میگردد. هیچ نمیدانیم این تجربه، حادثهای است که آن را یک مرد از سر میگذراند یا یک زن:
«پاهایش ترک برداشته بود و لبهایش نیز. هوای گرمی بود. اشکهایش مانند رودخانهی خشک شده گونههایش را خشک و پوست پوست کرده بود»
این بدن یک زن است یا مرد؟ این درد زنانه است یا مردانه؟
آیا برای این حجم از وحشت جنسیتی میشود قائل شد؟
امیر وقتی از خواب میپرد، هنوز تصویر رویایش درذهنش زنده است. او خود را برای جلسهای در دانشگاه آماده میکند. امیر دانشجوی روانپزشکی است. او یک دانشجوی کُرد است که به کشور آلمان مهاجرت کرده و همراه مادرش در آن کشور زندگی میکند. امیر صبح همان روز، قرار است در سخنرانی پروفسوری به نام پروفسور ویلیام شرکت کند اما وقتی وارد دانشگاه میشود، متوجه میشود که زیگموند فروید در آن مراسم به جای دکتر ویلیام قرار است سخنرانی کند و رویایی دیگر در آن نقطه آغاز میشود.
درمیان جمعیت امیر همان دختر را که در رویا دیده است به شکل تصاویری محو مییابد. او در حین سخنرانی فروید، چندبار دیگر دختر را میبیند. حتی زمانی که زیگموند فروید اظهار میکندکه:
«مسئله تروریسم در خاورمیانه و همینطور اروپا جنگ بسیار زیبایی به راه انداخته است»
دختر از میان جمعیت فریاد میزند و میپرسد: «زیبا مثل من؟»
و تضاد بین واژهی زیبا و جنگ که در این سطور در کنار هم قرار گرفتهاند خودش را آشکار میکند.
جنگ و حافظهی انسانی
نویسندهی روس سوتلانا آلکساندرونا آلکسیویچ در کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد مینویسد:
«تمام جمعیت روستایی که در آن کودکیام را گذراندهام، پس از جنگ، از زنان تشکیل میشد. صداهای مردانه را به خاطر نمیآورم و به این دلیل تنها چیزی که برایم مانده، همین روایت زنان از جنگ است. میگریند، مرثیه میخوانند و میگریند. »
آیا میتوان زنان و کودکان و آسیبی که در جنگ میبینند نادیده گرفت و از مقولهی جنگ حذف کرد؟
بد نیست نگاهی به خاطرات جنگ در سالهای دههی شصت بیندازیم. یکی از وحشتآورترین کارهایی که بعد از شنیدن آژیر خطر باید انجام میدادیم، پناه بردن به پناهگاههای تاریک و نمور مدرسه بود.
محیطی تاریک و مخروبه که تا به پایان رسیدن آژیر قرمز و اعلام آژیر سفید باید در آن میماندیم. ماهها مدارس تعطیل بود و ما همراه مادرانمان هفتهای یک روز برای گرفتن درس به مدرسه میرفتیم.
زمانی که نیروگاه برق تهران بمباران شد، بسیاری از فرزندانی که در آن منطقه ساکن بودند به همراه والدینشان برای کمکرسانی به محلهی برق آلستوم تهران هجوم بردند.
اما آیا من یا هر کودک دیگری در آن زمان میتوانست عمق وحشتش را بیان کند؟
آیا مادران ما حجم و عمق هراسی که با آن رو به رو بودند را میتوانستند در کلمه بیان کنند؟
آیا جمع کردن جنازههای دختربچههای آبادانی از خاطر پدران و برادران ما پاک شده است؟ آیا ترس از تجاوز و حمله به حریم یک زن از حافظهی زنان این سرزمین به وِیژه آنان که در جنوب زیستهاند از حافظهی آنها پاک شده است؟
هر ملتی که طعم جنگ را چشیده است، خوب میداند ترس و وحشت از جنگ را تا زنده است در حافظی خود خواهد داشت.
آیا واژهی جنگ همانقدر برای ما آشنا و هراسآور است که برای نسل چهارم و پنجم؟
خاطرات جنگ در اذهان، همیشگی و پابرجاست.
این جریانِ سیال فارغ از زمان و مکان به حرکت خود ادامه میدهد. همانطور که فروید در سخنرانیاش عنوان میکند:
«زمان مانند رودخانهای است که در نهایت به دریا ختم میشود و این که شاید امروز دریا آب رودخانه را پس داده باشد! بله. همانطور که در دههی۱۹۳۰ بودم، الان هم میتوانم باشم.»
درد به هر نوعی که باشد در حافظهی نسلی که آن را چشیده است، جریان دارد.
همان طور که تافگه دختر زیبای کردی که امیر در رویا میبیند، پیوندی عمیق با گذشتهی او و مادرش دارد.
تافگه همان گونه که از معنای نامش پیداست مانند رودخانه جاری است تا رنجِ امیر، نسل پیش از او یعنی مادر امیر وخودش را از اعماق دریا به سطح بکشاند و آن را آشکار کند.
امیر،مادرش و تافگه و پروفسور فروید در اتاقی سرگذشت اسفبار تافگه و تجاوز مردان داعشی به او را میشنوند. تافگه هربار که بخشی از جنایتی که به او روا شده است را روایت میکند، ازحال میرود. از طرفی دیگر، امیر و مادرش به همراه او گذشتهی خودشان را مرور میکنند. آنها چند شبی را در جنگلی تاریک و دورافتاده کنار تن بیرمقِ تافگه سپری میکنند.
مادر امیر هم قربانی تفکر و جهانبینیای است که موجبِ آسیب او شده است. گویی تمام شخصیتهای زن داستان رنجهایشان بی شباهت به یکدیگر نیست.
در انتهای داستان، شبیخون دیگری آنها را دایرهوار در خود میپیچد. پروفسور فروید جان میدهد. مادرش میمیرد و تافگه مفقود میشود. امیر را او را در یکی از اتاقها مییابد و با هم به جنگل پناه میبرند.
جنگلی که انتهای آن همان ابتدایش است.
جنگلی که راه به جایی ندارد و چون دایره دَوار است.
زمان و فضا در آن یخ بسته است. هوا بارانی و مهآلود است و مه راه دید را بسته است.
آدمی در این دایره گیر کرده است. دایرهای که خشم، تعصب و قدرتخواهی حاکمان آن آسیب را برای قشر ضعیف به ارمغان میآورد.
امیر و تافگه و مادرش بخشی از این جهانِ دوارند.
آدمهایی که بهای زن بودن را میپردازند. مردانی که به دلیل تعلق به یک جهانبینی یا منطقهی جغرافیایی خاص باید تاوان دهند.
این دایره روز به روز رنگ میبازد و چرکین میشود و مردم عادی در آن از نعمت زندگی عادی محروم میشوند.
زندگی عادی که در ناخودآگاه ما یک رویاست و در دنیای بیرون از ما رویایی یخ بسته است.
رویای یخ بسته در دایرهای که هرروز مانند همان جنگل، تیره و تار میشود.
یک دایره چرکین شده به قلم خانم شهلا سلیمانی ارزش دارد که چندبار خوانده شود.