آیا ما کشتن را به هر نوعی که باشد—اعم از تیرباران، بهدار آویختن یا تزریق کشنده—به عنوان سزای عمل فرد خاطی میپذیریم؟
این پرسش از آن دست سوالهاییست که نمیتوان سرسری به آن پاسخ داد. نظامهای قضایی در جهان، بهویژه در کشورهای مدعی دموکراسی، پاسخهای متفاوتی به آن دادهاند.
در ایالات متحده، وضعیت اعدام پیچیدهتر از آن است که بتوان آن را بهسادگی تایید یا رد کرد. برخی ایالتها مانند تگزاس و فلوریدا هنوز مجازات اعدام را اجرا میکنند، در حالیکه ایالتهایی مثل نیویورک، ایلینوی، و نیوجرسی، آن را لغو کردهاند یا سالهاست که احکام اعدام را اجرا نکردهاند.
این تفاوت، ناشی از استقلال ایالتها در تصمیمگیری حقوقی و کیفری است. در سطح ملی، روندی رو بهکاهش در اجرای اعدام مشاهده میشود، و دادگاههای عالی بارها پروندههایی را بازنگری کردهاند که در آنها احتمال خطای قضایی مطرح بوده است. در عین حال، نقدهایی به مجازات اعدام در آمریکا وجود دارد—از جمله خطر اشتباهات قضایی، تأثیر نژاد و طبقهی اجتماعی، و مشکلات اخلاقی مرتبط با روشهای اجرای حکم. اما در همین کشور، نهادهای مدنی فعالی نیز وجود دارند که برای لغو کامل اعدام تلاش میکنند، و جامعهٔ آمریکا در حال تجربهی یک جدال دائمی میان امنیت، عدالت، و کرامت انسانیست.
در اروپا اما، جریان دیگری حاکم است. اتحادیهٔ اروپا به طور کلی مجازات اعدام را غیرانسانی میداند و شرط عضویت در این اتحادیه، لغو کامل آن است. کشورهایی مانند آلمان، فرانسه، ایتالیا و سوئد، سالهاست که اعدام را ممنوع کردهاند و آن را ناقض کرامت انسانی میدانند. از نظر آنان، حتی مجرمان بزرگ نیز سزاوار فرصت بازسازی و اصلاحاند.
البته نگارندهی این جستار قرار نیست از قوانین جزایی کشورهای اروپایی و آمریکایی دفاع کند. قصد نگارنده از مطرح کردن چنین موضوعی پرداختن به مقولهی «مرگخواهی» برای ظالم و آن که به ما ظلمی روا داشته است. آیا ما در وجودمان مرگپرور شدهایم و این مسئله در درون و بیرون از ما عادیسازی شده است؟
درست است ما نمیتوانیم فضای امروزی ایران را با کشورهای اروپایی مقایسه کنیم اما ما مردم عادی هر روز شاهد فریادهای مرگبر چپ یا مرگبر راست هستیم. از یکسو، در مقابل اعدام دانشجویان معترض، فعالان سیاسی و افراد بیگناه، فریاد اعتراض سر میدهیم و از سوی دیگر، وقتی سخن از اعدام یک دیکتاتور، یک متجاوز، یا یک سیاستمدار ظالم به میان میآید، ناگهان همان «اعدام» برای ما به سزای عادلانه بدل میشود. آیا این استاندارد دوگانه نیست؟
همین چند روز گذشته خودم را در موقعیتی مشابه پیدا کردم. خودم را دیدم که آرزوی مرگ خیلیها را دارم و از مرگ بسیاری دیگر خوشحالم. هرچند به خودم حق دادم که با این خشمی که به قدمت تاریخ است و جنسیتم در آن بیتاثیر نیست، این همه برای فردی آرزوی مرگ کنم و از مرگ دیگریها خشنود شوم.
آیا من—در خلوت ذهن و وجدانم—دیکتاتوری کوچک را پرورش میدهم که خشونت را بسته به میل و مصلحت خود، توجیه میکند؟
آیا کشتن افراد بیسلاح به دلیل مخالفت با سازوکار حکومتهایشان، آدمها را در گذر زمان تبدیل به آدمکشهای ضعیف نمیکند که در صورت یافتن فرصت، خود نیز خواهند کشت؟ اگر حکومتها بکشند، آیا مردم همان حکومتها نیز به مرور زمان میل به کشتن نخواهند یافت؟ این چیزی است باید هر روز و هرشب به آن فکر کرد و پاسخش نه در قوانین مجازات بلکه در نهاد ما باید جستجو شود.
در ایران وقتی عزیزی کشته میشود، به اقتضای ساختار شرعی و اسلامی قوانین، حکم قصاص را قانون و شرع به عنوان راهی برای تلافی خون آن فرد در اختیار خانوادهی داغدار میگذارد. اما آیا این همان شرعی نیست که ما از حجاب اجباریاش، از احکام تقسیم ارث، و نگاه سطحیاش به زن به تنگ آمدهایم؟ این همان شرعی نیست که حکم سنگسار را برای زناکار روا میداند و برای اثبات تعرض به یک زن،حضور دو شاهد عینی مرد را لازم میداند تا زن بتواند انتقامش را از خاطی بگیرد و اعادهی حیثیت کند؟
اگر ما تمام این قوانین را قبول کردهایم، پس قصاص را هم بیچونوچرا پذیرفتهایم. این پارادوکس و تضاد، تفکری نیست که یک شبه شکل بگیرد. ریشهی آن حتی به چهل سال اخیر برنمیگردد. این تضاد، در تربیت فرهنگی، دینی و تاریخی ما تنیده شده است. ما در درونمان خشمی کهنه داریم که مانند دمل در این دهههای اخیر سرباز کرده است و از ما انسانهایی ساخته است که تکلیفمان با خودمان روشن نیست. فراموش کردهایم اگر مرگ برای فرزندمان، برادر یا خواهرمان بد و قبیه است حتما برای همسایهمان نیز زجرآور است. میگویند وقتی عزیزی از ما فوت میشود، بخشی از وجود ما با او میمیرد و شاید طبیعی باشد که برای او که عزیزمان را از ما گرفته مرگ بخواهیم. اما وقتی خوب نگاه میکنیم حتی بعد از مردن قاتل، حال ما به روزهای پیش از مرگ عزیزمان برنمیگردد. شاید منصفانه به نظر برسد که سزای کشتن مرگخواهی قاتل باشد و آدمی را آرام کند. اما مرگ از ما آدمهایی خشمگین ساخته که با قاتل خود گویا تفاوت زیادی نداریم. آیا واقعا باید آن که را میکشد، کشت؟ این چیزی است که این روزها ذهن مرا درگیر کرده است.
بله طبیعی است که ما در شرایط بحران مرگ دیگری را بخواهیم اما در نهایت نیاز داریم خط مرزی بین آن که از روی ظلم میکشد و ما که به بودن او اعتراض داریم بکشیم وگرنه فرق ما با آن که میکشد چیست؟ درد اینجاست که وقتی سیستم قضا و محیطی که مجرم را تادیب میکند، نمیتواند به آن میزان که باید از حق مردم دادخواهی کند، آن که آسیب دیده آرزو میکند که خودش این قدرت را داشته باشد تا خشمش را به گونهایی التیام ببخشد و در نتیجه دست به زندهباد این و مرده باد آن بزند و اگر میدان ببیند آتش به اختیار هرکسی را به تشخیص خود بکشد.
از این جهت زندگی خیلی از ما شبیه سریال «وحشی» است. داستان آدم که تصمیم میگیرد خیری برساند و در انتها خیرش تبدیل به شر میشود و به دلیل ترس و عدم اعتماد به سیستم قضایی تبدیل به یک دروغگوی حرفهای میشود و در نهایت وحشیانه عصیان میکند. همهی ما این روزها وحشی شدهایم. مرگ میخواهیم چون بخشی از وجودمان گویی مرده است. ما وحشی شدهایم چون آن باید پشتمان باشد به ما خنجر زده است و این عصیان هر روز ذرهایی از وجود ما را ذرهذره میکشد.
چه زیبا گفت زرتشت: «همهجا طنینافکن است آوای آنان که وعظ مرگ میگویند. زمین پر است از آنان که بایدشان مرگ را موعظه کرد یا زندگیجاوید را و این هر دو نزد من یکسان است.»