حدود دو سال پیش یکی از مراجعه کنندگانم که مطمئن هستم نوشته هایم را دنبال می کند سوال عجیبی از من پرسید. ظاهر پرسش خیلی ساده به نظر می رسید اما پاسخ به آن درست زمانی مشخص شد که سعی داشتم پاسخی آنی به پرسش آن دوست بدهم.

او از من پرسید: ” عشق به خود چیست”؟!!

من نخست که این پرسش را شنیدم در سرم کلی جواب داشتم. از همان پاسخها که در یک جستجوی ساده ی موتور جستجوگر گوگل میشود پیدا کرد. دسته ی دیگر پاسخهای من برآمده از چند کتاب و مقالاتی بود که درباب خودشناسی و عزت نفس خوانده بودم. همینجا پیش از ادامه بگویم که در همین لحظه بسیاری از آنهایی که در حال خواندن این متن هستند همین الان اینجا را ترک می کنند . چون هم حوصله ی شنیدن بحث درباره ی رو در رویی با خود را ندارند هم درست مثل خود من تا همین چند وقت پیش فکر می کردند که نمیشود دیگر. جواب نمی دهد که خودت را دوست داشته باشی . باید به شنیدن این صدای درون عادت کرد. صدایی که مدام می گوید دست بردار تو بی ارزشی.

خوب به هر حال اگر تصمیم گرفته اید دیگر مقوله ی  خواندن و دانستن در این باب را فعلا در صندوقی بگذارید و درش را قفل کنید درست مثل خود من که سالها اینکار را کردم و لطمه های فراوان از آدمهای اطرافم خوردم ، میل خودتان است.  

من آنروز چند پاسخ به مراجعه کننده ام دادم پاسخهایی مثل : احترام به خود، تعیین هدف، مرز بندی داشتن با آدمهای دیگر، به سلامتی جسمی و روح روانی خودت توجه کردن. اما درونم صدایی مدام زمزمه گونه جوری که انگار بخواهد حالم را بگیرد با یک خونسردی حرص آور می گفت: ” واقعا” ؟

” و آیا تو به همه ی اینها اعتقاد داری”

” تمام چیزهایی که میگویی را خودت برای خودت انجام می دهی”

” دست بردار تو که این چیزها را باور نمی کنی، می کنی؟”

در یک لحظه حس کردم نفسم تنگ میشود و سریع جمله ام را به پایان رساندl  و وارد اتاقم شدم. ضربان قلبم شدید شده بود و صداهای درون سرم بلندتر. صدای خنده می شنیدم. مثل توهم. حس میکردم خودم با دست ، خودم را نشان می دهم و به خودم میخندم.

عشق به خود؟ از کی ؟ از کجا؟

از وقتی خودم را شناخته ام این مقوله برایم علامت سوال بوده است. و حالا گویی کسی مچم را گرفته باشد. اشکم سرازیر شد. حفره ی درون باز شده بود. هر روزبا این حفره به نوعی دست و پنجه نرم می کردم و هر روز این  حفره گویی مرا بیشتر در خودش فرو می برد. وقتی وارد شغل توانبخشی و کوچینگ شدم، تنها چیزی که در تمام مراجعه کنندگانم و بی اغراق تاکید می کنم ” در تمامی آنها”  دیدم و شنیدم فقط این بود: من حس می کنم به اندازه ی کافی خوب نیستم. برای همین می خواهم درس بخوانم. می خواهم پزشک شوم. میخواهم روانشناس شوم. می خواهم آرتیست شوم. هرچه رشته ایی که می خواستند دسترسی اش سختر بود، آه حسرت آنها عمیقتر بود. در تمامی آنها بیزاری از خود مانند یک حفره ی عمیق که اغلب در کودکیشان برایشان ایجاد شده است داد میزند: ” من را ببینید”  ” من می خواهم دیده شوم”  و چون هر چه داد زده ام کسی توجهی به او نکرده است در نتیجه ، از طریق درس، مدرک و جایگاه اجتماعی این جای خالی را پر کرده ام. خوب الان به من احتمالا حمله خواهید کرد. دقت کنید . من قصدم این نیست که بگویم تمامی افراد که در زندگی حرفه ایی یا تحصیلیشان به جایی رسیده اند دارای حفره ی درون هستند و از خودشان بیزارند. قصدم این است که بگویم هرفردی در فرآیند شکل گیری درونیاتش به گونه ایی در عرصه های متفاوت با این حفره کلنجار می رود جز عده ایی معدود که تحت تاثیر پدر و مادرهای سالم بزرگ شده اند.  مدتی است که مقوله عشق به خود را مورد بررسی قرار داده ام و متوجه شده ام  که تمام ما آدمها نیاز به دیده شدن و محبت داریم. این عطش بسیار زیاد برای حس تعلق همیشه در ما موج میزند اما چرا نمیتوانیم روابطمان را آنگونه که می خواهیم تنظیم کنیم؟ 

پاسخش یک چیز است: چون از خودمان بیزاریم . از درونمان. از عملکردمان .هم اکنون که این جمله را تایپ می کنم چهره ی بسیاری از خوانندگان این مقاله را می توانم تصور کنم که بی درنگ لب به پاسخ می گشایند و جمله ی نه ، من عاشق خودم هستم را سریع از دهان بیرون پرتاب می کنند. اما هرچه سریعتر به این جمله واکنش نشان دهید مشخص است که بیشتر دارید به خودتان دروغ می گوئید. بیزاری از خود یکی از نشانه هایش کتمان آن است. وقتی عاشق خود هستید نیازی به اینهمه اصرار نیست چون کاملا در رفتارتان و واکنشتان مشخص است.تلاش برای پنهان کردن آن مثل ریختن زباله های خانه زیر فرش است.

از اینرو تمرینی که  برای این هفته ازتان می خواهم انجامش دهید شامل دو بخش است:

یک. ببینید آیا برای پذیرش بیزاری از خود مقاومت می کنید و اگر پاسخ آری است از خود بپرسید چرا؟

دو- دلایل از خود بیزاریتان را برای خود یادداشت کنید هرچه بیشتر بتوانید به کودکی و دوران طفولیت خود مراجعه کنید بهتر پاسخ خواهید گرفت.

https://journals.sagepub.com/doi/abs/10.1177/0095798420962254?journalCode=jbpa

4 پاسخ

  1. سلام نگاه تون چالش برانگیز هست
    اما من زمانی که دیگه خودم رو سرزنش نکردم فهمیدم خودم رو دوست دارم دیگه هیچ چیزی جز لحطه ای اندک من رو بهم نمی ریخت و من مهربانترین آدم با خودم بودم
    نقصها برام دیده می‌شد اما بزرگ نمیشد
    پس رشد رو دیدم که چطور با خودم همنشینم و لذت میبرم از خودم

    1. درود بر شما خانم خادمی گرامی،
      سپاس بابت زمانی که برای خواندن مطلب من اختصاص دادید و همچنین بابت نظر ی که ارائه کردید.
      نوشته ی من کمی عقبتر از این فرآیند را مورد پرسش قرار می دهد . یعنی اصلا با تکرار یا عدم تکرار طوطی وار یکسری گفته ها میشود خود بیزاری را التیام بخشید یا باید عمیقتر به آن پرداخت؟
      و نظر من هم این است که بسته ی آماده شده دست افراد دادن کاری از پیش نمی برد . جملاتی مانند: خودت را دوست بدار. خودت را سرزنش نکن این جملات درست مثل این است که به کسیکه ایدز دارد بگوییم سعی کن ایدز نداشته باشی.

  2. روزی رو یادم میاد که با خدا حرف میزدم و ازش می‌پرسیدم: خدایا تو چطوری منو دوست داری ؟ من خودم ، خودمو دوست ندارم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *